✳️آخرین باری که شهید از جبهه به دیدنم آمد در منزل با بچههایم تنها بودم. مقداری روحیهام پایین بود اما به روی خودم نمیآوردم. داداش ام گفت: از چیزی ناراحتی؟ چیزی هست که تو را اذیت میکند؟ من هم به خاطر اینکه چهرهام ناراحتی را نشان ندهد سریع گفتم : نه، ناراحت نیستم.
ایشان گفت: آبجی جان پس چرا روحیهات شاد نیست؟!!!
❇️بعد ادامه داد: مبادا از هیچ مسلمانی ناراحتی به دل داشته باشی که در این صورت دلت کدر میشود. دل مؤمنین جایگاه خداست. اگر هم کسی از روی نادانی یا کمبود محبت تو را آزرده، ناراحت نشو گذشت کن ، برایش دعا کن تا اثرش را ببینی. باید روحیه مهربانی داشته باشی. ببخش و انعطاف داشته باش.
راوی : خواهر شهید حسن اصالت۲
ماه مبارک رمضان سال ۶۱ بود، او خیلی دوست داشت ما را به مراسم احیای شبهای قدر ببرد و این کار را برای خودش توفیقی میدانست.
مراسم احیا شب نوزدهم خواهر بزرگترم را بردند و برای مراسم احیا شب بیست و یکم آمدند و مرا بردند با تمام سختیهایی که داشتم، خیلی ملاحظهی وضعیت مرا میکرد. فردای آن روز از دزفول به منطقه عملیاتی برگشتند و احیای شب بیست و سوم را در جبهه بودند و صبح روز بیست و سوم ماه مبارک رمضان در منطقه شلمچه ندای حق را لبیک گفته و به آسمان پرکشیدند، چه شبهای پرقدری وچه عروج عاشقانه ای...
خبر شهادت ایشان را برادر خانمش که همراه ایشان به جبهه اعزام شده بودند به ما دادند...
🌹 عاش حمیداً و مات سعیداً🌹
راوی : خواهر شهید حسن اصالت۲
از جبهه آمده بود نزدیک خانهمان که رسید بچههای کوچه دورش را گرفتند به همه توجه داشت حتی بچههای خردسال همه بچهها او را میشناختند تا او را میدیدند دورش جمع می شدند و میگفتند عمو چی برایمان آوردی؟
✳️شهید حسن اصالت خیلی بامحبت بود. بچهها با هر وضعیتی که داشتند از توجه و محبت او دور نبودند. وقتی وارد خانه شد یکی از همین بچههای خردسال که تقریباً 5 سالش بود با او وارد خانه شد. من هم که خیلی منتظرش بودم به او گفتم : بابا ولش کن! چیه این بچهها را بدعادت کردی!
شهید یک شکلات به بچه داد و بهش گفت حالا برو با بچهها بازی کن. با این شگرد پسربچه هم خوشحال رفت.
من هم شروع کردم گلایه کردن از این بچهها ... داداشم رو کرد به من و گفت:
✳️هرکس یه عیبی داره اگر قرار باشد عیب دیگران مانع احسان کردن ما بشود پس ما چطور احسان کنیم ؟!
گفت: این بچه ها فردا بزرگ میشن این محبت ها تو ذهنشان می ماند من آینده اینها را می بینم.
❇️من هم از نگاه بلند و تربیتی داداشم متحیر ماندم و در دلم تصدیقش کردم و گفتم چرا من اینطوری به این قضیه نگاه نکرده بودم خلاصه تا قبل از آن فکر می کردم داداشم فقط مال منه اما بعد فهمیدم خیلی ها منتظرش هستند راوی : خواهر شهید حسن اصالت۲
خاطراتی از شهید حسن اصالت
شهادتش مبارک.
ایشان کارمند راه آهن بودند و برای اینکه حقوق شان کفاف زندگی را نمی داد در اواخر بازنشستگی رو آوردند به کار خانگی مثل درست کردن انواع ترشیجات و مرباهای خانگی خوشمزه و خوش عطر و بو... ایشان از 14 سالگی برنامه خودسازی را شروع می کنند و از آن زمان تا آخر عمرشریفشان نماز شب و نماز اول وقتشان ترک نمی شود. بسیار خوش اخلاق و مردم دار بودند و کسی ایشان را در حال خشم یا تندی ندیده و خیلی برای سادات احترام قائل بود بطوری که یکی از دوستان سادات ایشان به ملاقات ایشان می آید و پدر بزرگ در حالی که در بستر بیماری بودند از اینکه نتوانسته بودند بنشینند و پایشان را جمع کنند در مقابل آن سید،اشک هایشان سرازیر می شود دوستشان می پرسد چرا اشک می ریزی آخر شما استاد و بزرگ ما هستی می گویند از اینکه در محضر سادات نتوانستم بلند شوم ناراحتم.
ایشان همیشه قبل از نماز صبح یک قرائت قرآن ثابت داشتند یکی هم بعد از نماز صبح و مقید بودند بین الطلوعین هرگز نباید کسی بخوابد و همواره بچه های خودشان را تشویق می کردند و می گفتند هرکس نخوابد و نماز صبح اش را به موقع بخواند من به او یک 2 ریالی می دهم. و اگر کسی نمازش قضا می شد دیگر از اون پول تو جیبی خبری نبود و اگر کسی اصرار می کرد که قول می دهم که دیگر تکرار نمیکنم و اون سهم پول مرا بده میگفتند ان شالله فردا تلاشت را بکن تا سهم ات را بگیری. هیچ کس از او غیبتی نشنیده و اهل گلایه کردن نبودند. خودشان را موظف می دانستند که از پشت بام سحر ها اذان بگویند و مردم را برای نماز اول وقت بیدار کنند و نماز را در مسجد می خواندند و تا طللوع آفتاب در مسجد می ماندند و در راه برگشت با خود نان و صبحانه می آوردند. و نکته ای که خیلی جالب و حائز اهمیت است اینکه هر روز یک روایت یا حدیث جدید می خواندند و آن حدیثی را که خوانده بودند دیگر تکرار نمی کردند و فردا هرکسی را که می دیدند روایت جدیدی را برایشان می خواندند . ایشان در مسجد محل برای نوجوانان و کودکان درس قرآن می گذاشتند و در قبال این کار هیچ دست مزدی را قبول نمی کردند وقتی که شاگردانش اصرار می کنند که حداقل اجازه بدهید کفش هایتان را جفت کنیم می گفتند بگذارید این عمل من خالص برای خدا باشد راضی نشوید این ظرف چینی من ترک بردارد .
وقتی که به بچه هایشان پول تو جیبی می دادند مثلا اگر به خاله و مامان من 2 ریال می دادند به دایی حسن 3 ریال می دادند که مورد اعتراض خاله من واقع می شوند: خاله می گویند ما که از ایشان بزرگتریم چرا به ایشان بیشتر دادید!! بابا بزرگ در جواب می گویند بخاطر اینکه جذب من شود و بجای اینکه با بچه های بد محله رفاقت کند با من به جلسه قرآن و دعا بیاید یعنی به نکات تربیتی خیلی اهمیت می دادند و به دخترانشان همواره توصیه می کردند که برادرانتان را احترام کنید و از لفظ آقا استفاده کنید مثلا بگویید آقا حسین نگویید حسین. می گفتند این کار باعث می شود که پیش مردم عزیز باشید و این کار برای شما قدرت خانوادگی می آورد اما اگر مرا هم بابا یا کمتر از آن صدا کردید اشکالی ندارد اما کسی حق ندارد جلوی من برادر یا خواهر هایش را بدون القاب احترام آمیز خطاب کند. هیچ کس نتوانست نظم زندگی اش را مختل کند یعنی سر وقت می خوابیدند و سر وقت بیدار می شدند... ادامه دارد...
دل مؤمنین جایگاه خداست
برای شهید شدن باید شهیدانه زیست
بخشی از وصیت نامه شهید حسن اصالت